یکی پرسید آن شوریده جان را


که چون می بینی این کار جهان را

چنین گفت این جهان پر غم و رنج


بعینه آیدم چون نطع شطرنج

گهی آرایشی بیند بصف در


گهی بر هم زنندش چون دو صفدر

یکی را می برند از خانهٔ خویش


دگر را می نهند آن خانه در پیش

گهی بر شه درآیند از حوالی


بصد زاری کنندش خانه خالی

چنین پیوسته تا آنگه که دانند


که این نطع مزخرف برفشانند

چنان لهو و لعب کردست مغرور


شدی مشغول مال و ملک و منشور

تو شهبازی، گشاده کن پر و بال


بپر زین دامگاه لعب اطفال